دوشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۴

سیاسی

قراردادی که سوخت، اما ۶۰ ساله شد

قراردادی که سوخت، اما ۶۰ ساله شد
خبر یزد - رضاخان وقتی قرارداد نفت دارسی را در ۱۰ آذر ۱۳۱۱ در آتش انداخت، گمان نمی‌کرد انگلیس مجبورش کند قراردادی را به‌مراتب ننگین‌تر بپذیرد.
  بزرگنمايي:

خبر یزد - رضاخان وقتی قرارداد نفت دارسی را در 10 آذر 1311 در آتش انداخت، گمان نمی‌کرد انگلیس مجبورش کند قراردادی را به‌مراتب ننگین‌تر بپذیرد.

خبر یزد


به گزارش خبرگزاری صدا و سیما ؛ بوی نفت سنگین و تلخ در اتاق پیچیده بود. شعله‌های کوچک بخاری روی دیوار سایه‌های لرزانی می‌انداختند؛ سایه‌هایی که با هر تکان آرام روی دیوار می‌لغزیدند و حس سرما و غم را بیشتر می‌کردند. آب کتری کهنه روی بخاری فقط کمی ولرم شده بود.
دستش را به بخاری نزدیک کرد. سردش نبود؛ فقط عادت داشت هر وقت کنار بخاری می‌رود، دستش را جلو ببرد، انگار می‌خواست مطمئن شود هنوز شعله‌ای هست، هنوز گرمای کوچکی باقی مانده که شاید مرهمی باشد برای ترس‌هایش.
نفس عمیقی کشید و ذهنش رفت عقب؛ به اتاق کوچکشان در آن خانهٔ 10‌اتاقهٔ محلهٔ عودلاجان در جنوب تهران؛ اتاقی کمتر از دوازده متر که هیچ‌وقت گرم نمی‌شد. از بخاری‌ای که بیشتر وقت‌ها خاموش بود، چه انتظاری داشت؟ شب‌ها مادرش فقط آن‌قدر نفت در آن می‌ریخت که شعله‌اش تا نماز صبح روشن بماند. بعد از آن، سرما خیلی زود از زیر لحاف کرسی می‌آمد و در تنش می‌پیچید.
هوا که گرگ‌ومیش می‌شد، معلوم نبود از سرما بیدار شده یا از صدای سرفه‌های مادر. سرفه‌های خشک و دردآور… چند ماهی بود که مادر رمقی نداشت؛ چشم‌هایش گود شده و لب‌هایش بی‌رنگ. چهره‌اش غرق رنج بود، انگار زندگی آهسته از تنش بیرون می‌رفت.
داخل چاپخانه، فضای تاریک و سنگینی حاکم بود؛ طوری که هر نفس با بوی جوهر و روغن ماشین‌ها آمیخته می‌شد و نفس‌کشیدن را سخت می‌کرد. لامپ‌های زردرنگ، که رشته‌هایشان در شیشهٔ لرزان می‌سوخت، نور ضعیفشان را روی حروف سربی و میز‌های چوبی پخش می‌کردند.
صدای تق‌تق و غژغژ ماشین چاپ، مثل پتک‌های آهنی، با ریتمی سرد و بی‌روح در هوا می‌پیچید؛ صدایی که با هر لرزش حروف، ذهن پسرک را پر می‌کرد. کلماتی که روی کاغذ می‌آمدند و فاصله‌شان با زندگی واقعی حقیقی، قلبش را می‌آزرد.
روی دیوار‌ها پوستر‌های قدیمی و رنگ‌پریدهٔ آگهی‌ها جا خوش کرده بودند؛ شاهد‌هایی خاموش از سال‌های گذشته. گوشهٔ چاپخانه همیشه پر بود از کاغذ‌های باطله و روزنامه‌هایی که هیچ‌گاه به دکه نرسیده بودند؛ نسخه‌هایی که یا غلط داشتند یا تیتر و محتوا، آن نبود که باید باشد.
هر چند روز یک‌بار مأموران امنیه با یونیفورم‌های سفت و نگاه‌های تیز وارد می‌شدند. صدای پوتین‌هایشان روی سنگ‌فرش سرد چاپخانه، مثل ضربه‌ای بر قلب کارگران می‌نشست و همه‌جا پر از ترس و دلهره می‌شد. حروف‌چین‌ها با لباس‌های روغنی و کهنه، آرام کنار دیوار می‌ایستادند؛ با نگاه‌هایی محتاط، که سعی می‌کردند از چشم‌های عصبی و بهانه‌گیر مأموران دور بماند. حتی جوهر خشک‌شدهٔ روی انگشتانشان هم جرأت حرکت نداشت.
حرف زدن دربارهٔ سیاست مثل بازی با آتش بود؛ هر کلمه ممکن بود به قیمت تعطیلی چاپخانه یا تنبیه شدید تمام شود. کم نبودند چاپخانه‌هایی که به خاطر چند کلمهٔ اضافه یا تفسیری ناخوشایند، مهر و موم شده بودند.
صدای ماشین‌ها، بوی چاپ تازه و نگاه مأمور‌ها روز‌های پسر را می‌ساختند. هر حرف سربی باید دقیق چیده می‌شد؛ فقط یک اشتباه مساوی بود با توقف کار، سؤال و دردسر. مأمور امنیه با تحکم، کاغذی را که رویش نوشته شده بود:
«رضاخان قرارداد دارسی را در آتش انداخت»
به مدیر روزنامه داد و تحکم کرد:این تیتر چاپ شود؛ و هر روز مقاله‌هایی بود که در تقدیر و ستایش شاهِ مدافعِ منافع ملت منتشر می‌شد.پسر معنی «دارسی» را نمی‌دانست، اما حس می‌کرد این تیتر قدرتی دارد؛ قدرتی که نگاه مأمور، مدیر و خواننده را به خود می‌کشاند. یک ماهی می‌شد که مأموران، تیتر‌ها و آنچه را باید «به خورد ملت» داده شود، به همهٔ چاپخانه‌ها دیکته می‌کردند:
«اعلیحضرت امتیازنامهٔ دارسی را لغو فرمودند»
«قرارداد دارسی باطل شد؛ نفت ایران از قید اسارت رهایی یافت»
«دوران نوین نفت در ایران آغاز شد»
«لغو قرارداد دارسی از بزرگ‌ترین خدمات شاهنشاه است»
آن روز‌ها پیش از رسیدن متن‌ها به ادارهٔ تبلیغات و شهربانی، مأمور امنیه خودش به چاپخانه می‌آمد و با صدای خشک می‌گفت:
-«امروز می‌زنید: امتیازنامهٔ دارسی لغو شد»
– «فردا: نفت ایران از قید اسارت رهایی یافت»
پسر تنها حروف‌ها را می‌چید و وقتی اسم نفت می‌آمد، یاد بخاری سرد خانه و سرفه‌های مادر می‌افتاد. هیجانی ته دلش را پر می‌کرد؛ امیدوار بود شاید اتاق سردشان کمی گرم شود.
چند ماهی بود که روزنامه‌ها حال‌وهوای نفت داشتند. این آخری‌ها پسرک دلهره داشت. نمی‌دانست چرا مأمور امنیه خشک‌تر از همیشه حرف می‌زد. صدای پوتین‌های واکس‌خورده‌اش روی سنگ‌فرش، ریتمی تهدیدآمیز پیدا کرده بود و تیتر‌ها آرام و بی‌وقفه تغییر می‌کردند:
«دولت انگلیس به جامعهٔ ملل شکایت کرد؛ نفت ایران زیر بررسی بین‌المللی»
«سفارت انگلستان خواستار بررسی لغو قرارداد دارسی شد»
او بدون فهم دقیق جملات، حروف را ردیف می‌کرد. خانه‌شان هنوز سرد بود ومادر دیگر رمق نشستن هم نداشت. تنها سرفه‌های خسته‌اش فضای خانه را پر می‌کرد.
تیتر‌ها و مقالات تندتر می‌شدند و مأموران امنیه دست‌بردار نبودند:«اعتراض انگلیس؛ دستگاه دیپلماسی ایران آمادهٔ پاسخ»
صدا‌های چاپخانه و بوی نفت در ذهن او به چیزی تکراری، سنگین و غیرقابل فراموشی بدل شده بودند.
سال 1312 تازه از راه رسیده بود که باز هم مأموران امنیه به چاپخانه آمدند. او باز هم حروف سربی را آرام و دقیق کنار هم چید:
– «قرارداد ایران و انگلیس امضا شد»
– «همکاری نفتی جدید آغاز شد»
چشم‌هایش سرد و بی‌روح بودند. چند روز پیش، با آنکه هوا گرگ‌ومیش بود، اما صدای سرفه بیدارش نکرد؛ نیمه‌شب، زودتر از بخاری نفتی، مادر برای همیشه خاموش شده بود.
دستش را نزدیک بخاری گرفت. صدای نرم ماشین چاپ بزرگ و جدید چاپخانه گوشش را پر کرده بود. کاغذ‌ها آماده بودند و نسخه‌های چاپ‌شده آرام از دستگاه بیرون می‌آمدند. تیتر‌ها و مقالات صفحات روزنامه را پرکرده بودند.
بیست سال بعد، دوباره تیتر‌ها دربارهٔ قرارداد نفتی بود. چشم‌هایش از پشت عینک روی تیتر‌ها سر می‌خورد:
– «قرارداد 1933؛ ناعادلانه برای ایران»
توجهش جلب شد، عینکش را جابه‌جا کرد. کلمات مقابلش رژه می‌رفتند:
«سهم ایران از صادرات نفت کمتر از آن چیزی است که شایستهٔ ملت باشد.»
«نمایندگان مجلس شورای ملی قرارداد 1933 را به ضرر ایران می‌دانند.»
«در این قرارداد، ایران موظف به پرداخت مالیات مشخص به شرکت نفت انگلیس است.»
آرام روی صندلی چوبی رنگ‌ورورفته کنار میز بزرگ دستگاه چاپ نشست و نگاهش دوباره به شعله‌های بخاری افتاد. تیتر‌ها در ذهنش می‌آمدند و می‌رفتند. قرارداد 1933 نفت ایران را به قیمت ناچیزی برای شصت سال دیگر در اختیار انگلستان گذاشته بود.
پژوهشگر و نویسنده: طیبه‌السادات حسینی


نظرات شما